دکترین شوک
نائومى كلاين
پیشگفتار مترجمان
از سال 2004 به این سو، نائومی کلاین دستاندرکار پژوهش در حیطهای از تاریخ اقتصاد بوده است آکنده از گفتهها )و اغلب ناگفتهها (ی بحرانهای گوناگونِ چند دهۀ اخیر و این که چگونه از این بحرانها سوءاستفاده میشود تا راه برای پیشرویِ به اصطلاح "انقلاب" های اقتصادیِ دست راستی در سراسر عرصه گیتی هموار گردد: بحرانی فرا میرسد، هول و هراس جامعه را در برمیگیرد ونظریهپردازان راستگرا، با رخنه کردن در خلاءِ اجتماعیِ ناشی از بحران و جو ترس ونگرانی، دست به کار می شوند وبه نفع شرکتهای بزرگ، به مهندسی جوامعِ بحران زده می پردازند. این شگردی است که خانم نائومی کلاین آن را "سرمایهداری فاجعه" مینامد.
فاجعه ها، بحرانها و شوک هایی که چنین فرصتهایی را در اختیار نظریهپردازان راستگرا نهاده است گهگاه حوادثی غیر مترقبه- نظیر کودتا، جنگ، حملات تروریستی، و بلایای طبیعی بوده است. اما غالباً بحرانهای اقتصادی (از قبيل تداوم بحران بدهیها، تورم لگامگسیخته، شوک های ناشی از نوسانات ارزی، و رکود اقتصادی) نیز چنین فرصت هايی را برای نظریهپردازان مزبور فراهم کرده است.
خانم کلاین، ضمن پژوهشهای خود، به شباهتهای تکاندهندهای بین نظریههای استادان شوک درمانی در حیطه روانشناسی و عرصه اقتصاد برمیخورد:
طبق یکی از کتابهای راهنمای سازمان جاسوسی آمریکا((CIA، هدف از شكنجه (يعنى مرحله "سست كردن و به راه آوردنِ" زندانى) ايجاد نوعى توفان شديدِ ذهنى است: پس از شكنجه، زندانى به قدرى از نظر روانى بهقهقرا رفته و وحشتزده است كه ديگر قادر نيست منطقى فكر كند يا حافظ منافعخود باشد. تحت تأثير چنين شوكى، بيشتر زندانيان آنچه را که بازجويان شان مىخواهند در اختيارآنان قرار مىدهند - به ويژه اطلاعات، اقرار، و رویگردانى از باورهاىپيشينشان. در جریان شکنجه، فاصله زمانىِ فوقالعاده كوتاهی وجود داردكه، در آن، فرد زندانى دچار نوعى حالت تعليقِ بين زندگى و مرگ می شود و شخصیتِ شکل گرفته و فرهیختهاش، همراه با ویژگیهای آن، فرو میریزد. اينحالت تعليقِ بين مرگ و زندگى يك نوع حالت شوك يا فلج روانى است كه از تجربه يك ضایعه روحىِ شديد ناشى شده است، تجربهاى كه گويى هم دنياىآشنا براى فردِ شكنجه شده و هم جایگاه وى در آن دنيا را در ذهن او متلاشى مىكند. بازجوي مجرب اين حالت را هنگام ظهور آن خوب مىشناسد و مىداند كه منبعاطلاعاتىِ مقاوم، در آن لحظه، در مقايسه با پيش از تجربه شوك، بسيار پذيراىسازش است و احتمال تسليم و تبعيت اش خیلی بيشتر شده است. و این لحظه ایست که شکنجهگر، بی صبرانه، منتظرش بوده است. دکترین شوک نیز دقیقا همین روند را تقلید و تکرار می کند و سعی دارد در مقیاسی کلان واجتماعی، به همان چیزی دست یابد که شگردهای شکنجه گران در سلول بازجویی، تک تک، بر سر افراد می آورد.
"دكترين شوك" اينسان عمل مىكند: در اثر فاجعۀ اصلى (مثلاً يك كودتا، حمله ای تروريستى، فروپاشى بازار، جنگ، سونامى، يا توفان)، يك حالت شوك همگانی برتمام جمعيت مستولى مىشود. درست همان گونه كه موزيك كركننده و ضرباتِ درون سلولِ بازجويى زندانى را سستمىكند و به راه مىآورد، فرو ريختن بمبها، موج ترور، و توفانهاى درهمكوبنده نیز در خدمت سست كردن و به راه آوردنِ كل جامعه قرار مىگيرد. درست مثل زندانى وحشتزدهاى كه نام رفقايش را لو مىدهد واز باورهايش رویگردان مىشود، جوامعِ شوكه شده نيز غالباً از چيزهايى كه در حالتعادى سرسختانه از آنها محافظت مىكردند دست برمىدارند. آنچه بر سرانسانهای قربانی شوک و آنچه بر سر جوامع قربانی شوک می آید به نوعی با یکدیگر مرتبط است: همه اینها تجلیّاتِ متفاوتِ یک منطق واحدِ بسیار دهشتناک است.
نظریه پردازان و مجریان دکترین شوك يقين دارند كه "لوح سپيد ونانوشته"[1] ای را كه در آرزويش هستند فقط گسستی بزرگ مىتواند برای آنها ايجاد كند. فقط در برهههايى اينچنينى - يعنىلحظاتِ انعطاف، كه مردم براى ترك مواضع قبلى آمادگى روانى پيدا مىكنند، و ازنظر جسمانى از شیوه سابق زندگی یا محيط زندگانى خود ريشهكن مىشوند - دستاندركاران سرمايهدارىِ فاجعه آستينها را بالا مىزنند و كارِساختن دنيا از نو را آغاز مىكنند.
همچون این اقتصاددانانِ بازار آزاد (كه به اعتقادشان، فقط فاجعهاى در ابعاد كلان مىتواندزمينه را براى "اصلاحات" کذایی شان فراهم آورَد)، دکتر كامرون رییس انستیتوی روانپزشکی دانشگاه مک گیل کانادا[2] نيز باور داشت كه با وارد آوردنيك سرى شوك به مغز انسانها، مىتواند ذهنهاى معيوب را تهى كند و از هر چيزبزدايد، و سپس بر آن "لوح های پاكِ نانوشته"، از نو، شخصيتهايى نوين را ترسیم کند. در این راه، او شوک درمانی را وسیله ای برای "در هم شکستن ساختار های ذهنی" و و پسرفت کاملِ ذهنی بازگرداندنِ بیمار به دوران کودکی می دید. کامرون روش استانداردِ "گفتاردرمانیِ" زیگموند فروید را - که با هدف روشن کردن علل ریشهایِ مشکلات روانی بیماران انجام می شد- مردود می شناخت و با آن مخالفت بود. هدف وی، نه درمان بيمارن، كه بازآفرينى آنان بااستفاده از روش "هدايتِ روانىِ"[3] ابداعیِش بود.
كامرون، علاوه بر اینکه در ابداعِ شيوه ها و شگردهاى نوین شكنجه برای ايالات متحده نقشى محورى ايفا كرد، با آزمايشهايش منطق بنيادىِ "سرمايهدارىِ فاجعه" را نیز به نحوی بىمانند آشكار ساخت. هم دکتر کامرون (این روانشناسِ مرتبط با سازمان سیا) و هم اقتصاددانانِ "مکتب شیکاگو" برای رسیدن به اهداف شان، به شوک متوسل می شدند: کامرون برای وارد کردن شوک از برق استفاده میکرد، و وسیله انتخابی پرفسور میلتون فریدمن سیاستهای اقتصادی وی بود (در تحمیل برنامه های فراگیر "بازار آزاد"، تِوصیه میلتون فریدمن به حکومتها همواره شوک درمانی"سریع و ضربتی" بوده است : سیاست های مورد نظر باید بین 6 تا 9 ماه از زمان فراهم آمدن یک فرصت مناسب یعنی پیش از آنکه مردم به خود آیند اعمال شود.) تدوینکنندگان سند "شوک و ارعاب به منظور نیل به سلطۀ آنی" (دکترین نظامی ایالات متحده که مبنای حمله سال 2003 آمریکا به عراق را تشکیل داد) میگویند که نیروی مهاجم "باید کنترل محیط را در دست گیرد و دشمن را از نظر قوه ادراک و فهم رویدادها " فلج یا او را چنان ورای توانش درگیر کند که یارای مقاومت نداشته باشد." شوک اقتصادی نیز مطابق نظریه مشابهی عمل میکند: فرض براین است که ممکن است مردم دربرابر تغییرات تدریجی واکنشهایی نشان دهند. اما، اگر به یک باره از هر سو با دهها تغییر مواجه شوند، احساس میکنند همه تلاشها عبث است. به همین علت نیز، امکان تحرک از آنها سلب میشود . این توصیه میلتون فریدمن بیان دیگری از همان توصیه نیکولو ماکیاولی(در کتاب "شهریار") است که می گوید "صدمات را باید سریع و ضربتی وارد کرد".)
ميلِ وافرِ نظريهپردازانِ "بازار آزاد" به قدرتی خداگونه برای تخریب و سپس بازآفرینیِ کامل[4] روشن میکند كه چرا نظريهپردازان مزبور تا این حد به بحرانها و فاجعه ها علاقمندند و موقعيتهاىعادى با جاهطلبىهايشان ناسازگار است و به مذاقشان خوشايند نيست. به مدت 35 سال، آنچه به جنبش "ضدانقلابِ" ميلتون فريدمن تحرك بخشيدهاست تمايلِ آن به آزادىِ عمل گسترده و امكاناتى است كه فقط به هنگامتغييراتِ مصيبتبار فراهم می آید - يعنى هنگامى كه مردم، با آن عاداتتغييرناپذير و خواستهاى مصرانهشان، از سر راه سیاستگذاران به کنار افکنده می شوند، همان لحظاتى كه دموكراسى عملاً غيرممكن به نظر مىرسد: لحظاتی چون شوک برخاسته از کودتاهای خونین نظامیان در شیلی، آرژانتین، برزیل و اروگوئه، کشتار بیرحمانۀ هزاران تن، ناپدید کردن دهها هزار نفر دیگر، و محروم کردن مردم از حق انتخاب رییس جمهور و نمایندگان شان، سرکوب دموکراسی و برپایی اختناق. به رغم همه اینها، پرفسور میلتون فریدمن، بنیانگذار "مکتب اقتصادی شیکاگو" و نویسنده کتاب "سرمایه داری و آزادی"، با به سخره گرفتن حق حیات و ابتدایی ترین حقوق مدنی مردم، مدعی بود که آرمانش رسيدن به نابترين شكلِ "دموكراسىِ مشاركتى" است زيرا، با "آزادی انتخاب مصرف کننده در بازار آزاد، هر فردی ]برای آنچه می خواهد[میتواند رأی بدهد. آری! میشود گفت که فرد مثلا برای رنگ کراواتی که میخواهد، میتواند رای بدهد"!!
چه شوخی تلخی که آزادیها و حقوق مردم را به "آزادی" هایی از این دست فرومی کاهد - و این در حالیست که در همان هنگام (دهه 1970) تحت دیکتاتوری نظامیان در آمریکای لاتین (یعنی در آزمایشگاه خونبار "مکتب اقتصادی شیکاگو")، مردم شاهد انهدام نهادهای دموکراتیک و سربهنيستىِ هموطنانشان بودند. به رغم شوخی بیرحمانه ی پرفسور فریدمن، بسیاری از مردم بین شوک های اقتصادیای که میلیونها تن را به فقر و فاقه می کشاند و پدیده همه گیر شکنجه، که صدها هزار دگراندیش و دیگرخواه را مجازات میکرد، به وضوح، رابطهای مستقیم میدیدند. اما پرفسور میلتون فریدمن، نویسنده کتاب "سرمایه داری و آزادی"، مدعی بود که کلِ دوران زمامداریِ پینوشه - یعنی 17 سال دیکتاتوری و صدها هزار قربانی شکنجه - نه تخریب خشونت بارِ دموکراسی که عکس آن بوده است. فریدمن چشمانش را بر تمام افدامات غیر انسانی و سرکوب آزادی و دموکراسی می بندد و میگوید «نکته واقعاً مهم درباره مسئله شیلی این است که "بازارهای آزاد" نقش خود را برای ایجاد "جامعهای آزاد" ایفا کردند»!! این در حالیست که ادواردو گالیانو، نویسنده اروگویه ای، می پرسد: "اگر نبود به واسطه ی شوک های الکتریکی شکنجه گران، حفظ این نابرابری ها چگونه ممکن می شد ؟" و هم او می گوید: "مردم زندانی شدند تا قیمتها آزاد باشد". آری! درست همانطور که "برای اشغال سرزمینی برخلاف میل مردمش راهی صلحجویانه وجود ندارد" (سیمون دوبوار در اشاره به اشغال الجزایر به دست فرانسه) ، برای ربودن ضروریاتِ یک زندگیِ آبرومندانه از میلیونها شهروند نیز راهی مسالمتآمیز وجود ندارد.
تحت حاکمیت نظامیان کودتاچی در آمریکای لاتین، شیوۀ سر به نیست کردن دیگراندیشان و دیگرخواهان روشن و خالی از ابهام بود: در حالی که متخصصانِ "شوک درمانی" اقتصادی میکوشیدند تمام آثار جامعه گرایی را از اقتصاد بزدایند، گروه های ضربت ارتش نیز نمایندگان و مظاهر فرهنگ جمعگرایی را از خیابانها، دانشگاهها و کارخانهها میزدودند. در شیلی تحت حاکمیت نظامیان کودتاچی و عوامل گوش به فرمان سازمان CIA، پروژههای گروهی در دبیرستانها ممنوع اعلام شد، زیرا که آن را نماد "روحیۀ نهفته در بطن همکاریهای جمعی" میدیدندکه، از دید کودتاچیان، تهدیدی برای "آزادیهای فردی" بود! و، در همان حال که دولتهای کودتایی با اعمال سیاستهایی خاص سعی داشتند جمعگرایی را از فرهنگ جامعه حذف کنند، درون زندانها نیز با شکنجه تلاش میکردند جمعگرایی را از ذهن و روح افراد بزدایند.این در حالیست که پرفسور فریدمن، نویسنده "سرمایه داری و آزادی"،مدعی بود که آرمانش رسيدن به نابترين شكلِ "دموكراسىِ مشاركتى" است!!!
آری ! شکنجه و به کارگیری جوخههای اعدام ( و شکنجه های غیرجسمانی نظیر سرکوب نظام مند نهادهای دموکراتیک و استفاده "صندوق بینالمللی پول" از ابزارِ وام برای گوشمالیِ کشورها) شریکی بی سر و صدا برای نهضت تهاجمی "بازار آزاد" جهانی -از شیلی و آرژانتین گرفته تا چین و عراق و روسیه- بوده است.
اما ماجرای روسیه نه تکرار شیلی، که درست عکس جنایات شیلی بود: در شیلی، پینوشه نخست دست به کودتا زد، نهادهای دموکراتیک را منحل کرد، و سپس به تحمیل "شوک درمانی" پرداخت. در روسیه، یلیتسین شوک درمانیاش را در یک دموکراسیِ نوپا تحمیل کرد و سپس فقط با انحلال دموکراسی و راه انداختن کودتا توانست از برنامۀ "شوک درمانی" دفاع کند. و غرب، بی شرمانه، از هر دو سناریو مشتاقانه حمایت کرد. روز بعد از کودتایِ یلیتسین و خفه کردن دموکراسی روسیه در نطفه، روزنامه "واشنگتن پست" آن را "چشمانداز پیروزی دموکراسی" خواند!!
کوتاه سخن اینکه این كتاب چالشى در مقابل اين ادعای نولیبرالی است كه گويا دموكراسى و بازارهاى آزادِ رها از قيد و شرط دوقلوهایی جدانشدنی ولازم ملزوم یکدیگرند . خانم نائومی کلاین در این کتاب این دروغ شاخدار را به چالش میکشد و، با ارائۀ پیدرپیِ نمونههایی روشنگر، نشان میدهد كه در حالی که مدل اقتصادی "مکتب شیکاگو" تحت شرایط دموکراتیک فقط به صورت نیم بند میتواند تحمیل شود، پیاده کردن آن به طور کامل نیازمند شرایط استبدادی است (مارگارت تاچر، نخست وزیر اسبق بریتانیا و مرید سرسخت فون هایک و میلتون فریدمن، خود، در فوریه 1982 در نامه ای به هایک اذعان میکند که "به سبب وجود نهادهای دموکراتیک و ضرورت اجماع نسبتا فراگیر، برخی از تمهیدات اتخاذ شده در شیلی در بریتانیا کاملاً غیرقابل قبول خواهد بود"). آری ! خانم کلاین در جای جای این کتاب نشان میدهد که سرمايهدارىِ بنيادگرا نه فقط با دموکراسی عجین نیست، بلکه نوزادى است كه قابلهاش بىرحمانهترين شكلهاى قهر و اجبار بوده است- قهر و اجباری که ضرباتِش هم برپیکر جامعه سياسى[5] و نيز بر بدنهای رنجور تعداد بىشمارى از افراد جامعه وارد آمده است.
چند نکته پایانی:
1- خانم کلاین، در این کتاب، برای توصیف دگرگونیهای زیر و زبر کنندۀ مبتنی بر اصول "مکتب اقتصادی شیکاگو"، بارها از واژۀ "انقلاب" استفاده کرده است. این درحالی است که «انقلاب پدیدهای فراتر از تغییرات رادیکال را در برمیگیرد. برخلاف دگرگونیهای "از بالا"، انقلاب کار تودههاست. به سببِ مشارکت میلیونیِ مردم، انقلاب فرایندی بنیادی است که تابع قوانین خودش است و، در عمل، با روشهای معمول قابل کنترل نیست[6].»
«البته، سنت [و] تاریخ مفهوم "انقلابِ از بالا" و، به قول آنتونیو گرامشی، "انقلاب صلحآمیز" را نیز در برمیگیرد: یعنی تغییراتِ تاریخیای که زمانش فرا رسیده باشد ولی جنبشهای تودهای آن را به انجام نرسانده باشند، سرانجام، با بیمیلی، به دست نخبگانِ [جامعه، "از بالا"] محقق میشود. با این حال، "انقلابِ از بالا" تقریباً همواره خصلت اقتدارگرایانه دارد، و ضمن آنکه وظایفِ جنبشِ انقلابی را انجام میدهد، همزمان، در جایی که جنبش انقلابی و امیدهای دموکراتیک تودهها موجب نگرانیِ [نخبگان] شود، ["انقلاب از بالا"] نقش ضد انقلاب را ایفا خواهدکرد. با این حال، حتی اصطلاحی مانند "انقلاب از بالا" را نمیتوان در مورد دگرگونیهای زیر و زبر کننده اما ضد مردمیِ اقتصاد نولیبرالی به کار برد[7].»
2- بحران جاری اقتصادی، با شروع در سال 2008 ، به ورشکستگیِ بسیاری از شرکتهایِ عظیم تولیدی -ازجمله خودروسازی جنرال موتورز- نیز و چندین بانک و شرکت بیمۀ طراز اول ایالات متحده انجامید. این بحران دولت ایالات متحده را واداشت تا، برای نجاتِ بخش خصوصی، به دخالتی وسیع و جدی در عرصه اقتصاد و هزینه کردن میلیاردها دلار از جیب مردم دست زند- اقدامی که ورشکستگیِ سیاستهای اقتصادیِ نولیبرالی را به نمایش گذاشت و، با توسل دولت ایالات متحده به دامانِ مکتب کینز، از اصول محوریِ "مکتب اقتصادی شیکاگو" (به ویژه، لزوم عدم دخالت دولت در نظام "خودسامانِ" بازار) یک مضحکه ساخت. با وجود این، باید اذعان کرد که در دهه 1970، در شرایطی که بحرانِ "رکودِ تورمی" بر اقتصاد کشورهای غربی حاکم بود، سیاستهای اقتصادی کینزی به بن بست رسیده بود و دیگر نمیتوانست پاسخگوی مشکلات اقتصادی آن برهه باشد. بنابراین، اقتصاد یا باید راهکارهای نولیبرالیِ "مکتب اقتصادی شیکاگو" را در پیش میگرفت، یا سمت و سویی هر چه بیشتر ضد سرمایهداری مییافت- یعنی راهکاری متفاوت با راهکارهای معتدل کینزی برای حفظ نظام سرمایهداری و پیشگیری از گرایش مردم به چپ، و راهکارهای افراطی و ضد مردمی فریدمنی. اما به دلایلی که شرح آن ها خود مجالی دیگر می طلبد، "چپ" برای پیروزی در این نبرد بسیار ضعیف بود و برخلاف فریدمن و پیروانش در دانشگاه شیکاگو، خود را پیشاپیش آمادۀ بهره برداری از چنین "فرصت"ی نکرده بود.
در حالی که برای مقابله با رکود، "مکتب کینز" انجام هزینههای بیشتری را از دولت طلب میکرد، دیدگاه میلتون فریدمن این بود که: (الف) افزایش حجم پول ورای حد معینی، منجر به تورم میشود و نه به رشد بیشتر، و (ب) اتحادیههای کارگری و مقررات برای نظارت بر شرکت ها مانع رشد اقتصادی میشوند زیرا که در قدرت سحرآمیزِ "خودسامانِ" بازار مداخله میکنند. به این ترتیب، ناتوانی راهحلهای کینزی در پاسخگویی به مسائل اقتصادِ مبتلا به "رکود تورمیِ" غرب در دهه 1970، باعث گرایش تدریجی دولتهای مزبور به سیاستهای نولیبرالیِ "مکتب اقتصادی شیکاگو" شد که، گر چه در شرایط خاصِ پیشگفته برای مدتی موثر واقع شد و برخی مسایل را حل کرد اما مسایل بزرگ دیگری آفرید و، همانطور که خانم کلاین نشان میدهد، با هزینههای انسانی بسیاری همراه بود.
فريدمن جنبشاش را "تلاشى براى آزاد كردن بازار از چنبره دولت" تصوير مىكرد، اما این فقط یک ادعا و ظاهر قضیه بود. در واقع، هرجا كه ديدگاه بنيادگراى وى در جهان واقعى پياده شده وتحقق يافته است، نتايجِ برجاى مانده مبيّنِ چيزى جز آن است كه او مىگفت. ظرف سه دهه گذشته، در هركشورى كه سياستهاى "مكتب اقتصادى شيكاگو" پياده شده است، آنچه به منصه ظهور رسيده ائتلافی قدرتمند بين معدودی شركت های بسياربزرگ و طبقهاى از سياستمدارانِ اكثراً ثروتمند بوده است - در حالى كه مرز بين دوگروه مزبور نامشخص و دائماً متغير است. آری ! هرجا که سیاستهای اقتصادی نولیبرالی پیاده شد فاصله فقر و غنا را تشدید کرد و، پس از نابود کردن بسیاری از تشکلهای مردمی، نهادهای دموکراتیک و اتحادیههای کارگری (که نقطه آغاز آن در زمان حکومت مارگارت تاچر در انگلستان و رونالد ریگان در آمریکا بود)، با دستزدن به سوداگریهای لگام گسیخته در بازارِ به شدت "مالی شده" و "فارغ از مقرّراتِ" ایالات متحده (یعنی کمال مطلوب مکتب اقتصاد نولیبرالی)، عامل فروپاشیِ اقتصادِ غرب و سرانجام انتحار خود شد.
در خاتمه، از دوست فرهیخته و ارجمند، آقای دکتر رضا شیعهیان برای بازخوانی بخشهای بسیاری از برگردان این کتاب و پیشنهادهای ذیقیمت ایشان سپاسگزاریم.
مترجمان- خرداد
[1] Tabula Rasa
[2] و نیز رییس "انجمن روانپزشکی آمریکا" و رییس "انجمن جهانی روانپزشکی" که پژوهشهایش توسط سازمان سیا، در ارتباط با پروژهی M.K. Ultraتامین مالی می شد، پروژهای که هشتاد انستیتو، از جمله 44 دانشگاه و 12 بیمارستان با آن همکاری میکردند.
[3] Psychic driving
[4] "تخریب خلاقانه" شعار "انستیتو امریکن انترپرایز" (یک ستاد فکریِ پیرو اندیشههای میلتون فریدمن) است:"مشخصۀ ما، هم در جامعه خودمان و هم در خارج، "تخریب خلاقانه" است. ما نظم کهن را ..... هرروز ویران می کنیم. آنها برای بقای خود باید به ما حمله کنند- درست همانطوری که ما برای پیشبرد مأموریت تاریخیمان، باید آنها را نابود کنیم" - مایکل لدین استاد صهیونیستِ کرسی "آزادی" در "انستیتو امریکن انترپرایز" - ن.ک. به جلد اول از "مجموعه پشت پرده مخملین": "اعترافات یک جنایتکار اقتصادی" - نشر اختران.
[5] Body politic
[6] بوریسِ کاگارلیتسکی: "میراثخواران اتحاد شوروی: یلتسین و پوتین"- نشر آمه- 1388- دیباچه- ص 10
[7] بوریسِ کاگارلیتسکی: "میراثخواران اتحاد شوروی: یلتسین و پوتین"- نشر آمه- 1388- دیباچه- ص 11
|